خورشید آن وسط توی دل آسمان میدرخشید، عین فیلمها شده بود. آب گرمِ گرم بود، مثل آب استخر هتل لاله. همهچیز اولش آرام و لذت بخش بود، در یک چشم بههم زدن، همه چیز به هم ریخت. از دور چیزی پیدا شد. اول کوچک بود. بعد بزرگ شد. بزرگ و بزرگ و بزرگتر. انگار جزیرهای از شکم آب بیرون زد. جزیرهای خشک خشک، به رنگ قهوهای و سبز. بدون درخت و گیاه، ولی جزیره نبود! این، لاکِ یک لاکپشت بود که داشت دریا و یا شاید اقیانوس را پر میکرد. ترسیدم! لاکپشت همچنان بزرگ و بزرگتر شد. هی دستها و پاهایش را تکان داد و آبها را به اینطرف و آنطرف پاشید. انگار میخواست دستهایش را بلند کند و ببرد توی دهانش، ولی نمیتوانست. چشمهایش را گرد کرد، چرخاند و چرخاند. به اطرافش نگاه کرد. من را دید. از ترس نزدیک بود غش کنم. دستهایش را دراز کرد، من را از آن دورها برداشت و برد طرف دهانش. جیغ کشیدم. دهانش را باز کرد. میخواست مرا بخورد. دهانش برق میزد. انگار ته گلویش چیزی بود. کف بود. از خواب پریدم.
هنوز هوا تاریک بود. امیرعلی بیدار شد و دوباره خوابید. رفتم لب پنجره، صخرههای سفید در دل این دریا و تاریکی شب، مثل وصلههایی ناجور بودند. یاد دیروز صبح افتادم. از اینجا که من مانده بودم، میشد آنجا را دید. من و امیرعلی بدون دمپایی صدف جمع میکردیم. توی صدفها خرچنگ بود. تا صدفها را میگذاشتیم زمین خرچنگهای کوچک پا درمیآوردند و صدفها روی کولشان، تندتند میرفتند.
روی صخرهای نشستیم که الآن روبهروی پنجرهی اتاق من و امیرعلی است. اول امیرعلی دیدش، بعد به همهی ما نشانش داد. دوید طرفش. بعد من رفتم. مامان و بابا هم آمدند. امیرعلی درست دیده بود. یک لاکپشت خیلی بزرگ کنار ساحل بود. دریا آرام بود. امواج، آنقدر قدرت نداشتند که لاکپشت را با خود به دل دریا ببرند. حسابی وراندازش کردیم. چشمهایش بسته بود. شاید خواب بود. لاک قشنگی داشت. قهوهای با چندضلعیهای سبز. دستها و پاهایش از لاک بیرون بود. امیرعلی التماس بابا میکرد که ببریمش خانه. مامان گفت حتی فکر این کار هم نباید به سرش خطور کند. توی آپارتمان به آن فسقلی برای خودمان جا نیست، چه برسد به این جانور. معلوم بود که حسابی ترسیده است.
بابا لاکپشت را برداشت و گذاشت روی یک صخره. مامان گفت: «مازیار! چرا تکون نمیخوره! نکنه مرده؟!»
چندنفر دیگر هم آمدند. کمکم، دور و بر لاکپشت شلوغ شد. ولی لاکپشت با چشمهای بسته همانجا بیهیچ حرکتی، خوابیده بود. من، امیرعلی و بابا... همه و همه، هی ژست میگرفتیم، مثلاً داریم بلندش میکنیم. سرمان گرم شده بود. آقایی که از بابا خیلی جوانتر بود با خانمش آمدند پیش ما و بقیهی کسانی که آنجا، جمع بودند. آن آقا پرسید: «چرا این بیچاره رو اسیر کردید؟»
بابا جواب داد: «همینجور افتاده بود کنار ساحل، ما پیدایش کردیم.» با دست، چشمهای بستهی لاکپشت را نشان آن آقا داد. آقا، لاکپشت را برداشت. روی زمین گذاشتش. چشمهای بستهی لاکپشت را باز کرد. چندنفر و خود من هم تندتند عکس میگرفتیم. آقاهه گفت: «همه برید کنار تا ببینم این زبونبسته چشه؟» دوباره یکی از پلکهای لاکپشت را بالا برد. به همهی ما نگاه کرد. بابا پرسید: «آقا نکنه مرده؟ مرده؟» آن آقا سرش را تکان داد و گفت: «متأسفانه انگار مرده!» دهان لاکپشت را باز کرد. سرش را کرد توی دهان آن حیوان بیچاره. خانمی که با پسرش آمده بود گفت: «برید دستاتون رو بشورید مریض نباشه، شما هم میگیرید!» همه نگاهش کردند. گفت: «والا! حیوونه دیگه!»
آن آقا نگاهی به اطراف ساحل انداخت. به امیرعلی گفت: «برو اون چوب رو برام بیار.» به کنار صخره اشاره کرد. امیرعلی به سرعت رفت. آقاهه دوباره دهان لاکپشت را باز کرد. همه سرمان را بردیم توی دهان لاکپشت. خانم پرسید: «چی شده آقا! چیزی میبینید! مریضه؟!» مامان هم پشت سرش تکرار کرد: «مریضه؟» من هم پرسیدم: «شما دامپزشکید؟» ولی آن آقا جواب هیچکدام ما را نداد.
امیرعلی با چوب آمد. آقاهه دهان لاکپشت را طوری باز نگه داشته بود که انگار میخواست توی دهانش دارو بریزد. چوب را کرد ته گلوی لاکپشت. مامان گفت: «آقا گناه داره حیوون!» بابا و آن آقا با هم گفتند: «مرده!» آقا نوک چوب را هی کشید به صخرهها. نوکش تیز شد. دوباره دهان لاکپشت را باز کرد. چوب را برد ته گلوی آن لاکپشت. چیزی به چوب گیر کرد. یواشیواش بیرون آوردش. بعد انگشتانش را کرد توی دهان لاکپشت. دهان لاکپشت پر شد از کیسه فریزر. آقاهه کیسه را بیرون کشید. جلوی چشم همهی ما گرفت. انگار پرچم بود: «خفه شده! با این!»
تصویرگری: الهام درویش